امید
گاهی می گذارمش توی جعبهی خاتم ِ روی میز آرایش و درش را میبندم.
گاهی لای دیوان حافظ میگذارمش و حافظ را میسُرانم طبقه بالای کتابخانه تا سهل الوصول نباشد!
گاه شانهاش میکنم و جلوی آینه به بلندایش لبخند میزنم و حتی قربان صدقهی خودم میروم!
گاه. به آن شکر و قهوه میزنم و در شیر حلش میکنم.
گاه میبافمش توی گیسوانم و سفت سنجاقش میزنم بالای سرم!
گاه در سلااام بلند بالایی جایش میدهم، لبخندی وصلهاش میکنم و هدیهاش میدهم.
گاه با پیاز داغ و ادویه تفتش میدهم و بوی مطبوعش آشپزخانه را پر میکند.
گاه قایمش میکتم در جیب مخفی کیفم و هر بار که از خانه بیرون میروم، با سرانگشتم یواشکی لمسش میکنم که مطمئن شوم همراهم است.
گاه با آرد و شکر و کاکائو آنقدر همش میزنم تا دیگر خودش نباشد، در فر می گذارمش و عصر که شد با چای روی میز میآورم و در برق چشم بقیه میبینمش!
امید را می گویم!
امید را کف دستمان قایم کنیم، مبادا در این وانفسا بشکنیم.
تست